محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

خاله شادونه!

سلام به همه! در اين 10 ماه و اندي كه در خدمت دوستاي گلي زميني هستم فهميدم، ني ني هاي مملكت كلي عمو و عمه و خاله و دايي دارن كه اينا هميشه بودن و هيچ وقت هم از بين نميرن، فقط ممكنه گاهي از شبكه اي به شبكه ديگه منتقل بشن! و فقط اين ني ني ها هستن كه نسل به نسل عوض ميشن! مثلا ميگن يه عمو قناد هست كه عموي جد پدري ماماني و بابايي هم بوده! الانم عموي من و ني ني هاي مثل منه! حالا اينكه تو اين دنيا اينهمه عمو و خاله به چه دردي ميخورن من كه هنوز نفهميدم! فقط فهميدم هر گوشه اين دنيا مثل يه بقالي بزرگه! هركي براي خودش يه دكه راه انداخته و كاسبي ميكنه و تو اين بازار هزار رنگ بعضيا شدن عمو و خاله ني ني هاي معصوم! ني ني هايي كه مثل يه بازيچ...
31 ارديبهشت 1391

روز مادر و روز ...؟!

سلام به همه! روز جمعه من و ماماني و بابايي براي يه كاري كه تفريح نبود! رفتيم گردنه حيران، خيلي خوب و باصفا بود، كارمون كه تموم شد گفتيم حالا كه تا اينجا اومديم يه سر هم بريم آستارا و رفتيم! وقتي رسيديم اونجا يه دور كه تو شهر و ساحل زديم، عصر شد و گفتيم حالا كه تا اينجا اومديم شب هم بمونيم و مونديم! خلاصه رفتيم يه سوئيت در نزديك ترين نقطه به دريا گرفتيم و از پنجره اش تا ساعتها دريا رو تماشا كرديم! بابايي ميگفت دخترم يه جايي رو برات گرفتم كه ميتوني از پنجره اش شيرجه بري تو دريا! من كه براي اولين بار بود دريا رو ديدم اصلا به روي خودم نياوردم كه پديده جالبيه و كلي حال ماماني و بابايي از بي تفاوتي من به دريا وموج و آب و ساحل گرفته ش...
25 ارديبهشت 1391

مادر

مــادر آن مــرکــز پــرگــار عـشـق          مــادر آن کـاروان سـالـار عـشـق آنـکـه جـان در پـیـکر گیتی دمید             روزگــــار تـــازه آئـــیـــن آفـــریـــد گــریــه هـای او ز بـالـیـن بـی نـیـاز        گــوهــر افــشـانـدی بـدامـان نـمـاز اشـک او بـر چید جبریل از زمین               همچو شبنم ریخت بر عرش برین   روز مادر بر همه فرشتگان زميني مبارك ...
24 ارديبهشت 1391

براي هم دعا كنيم!

سلام به همه! اين چند روزه كه فهميدم يكي از دوستاي گل ني ني وبلاگي ام، الينا كوچولو ، يه كم حالش خوب نيست، كلا دست و دلم به نوشتن نميره! راستش چند وقت بود ميخواستم يه پيشنهاد به دوستاي گلم بدم ولي مطلبش جور نميشد، ولي حالا شايد وقتش باشه، چند وقتيه كه ميبينم بعضي مامانيا تو بعضي وبلاگها نگرانن، نگران از چشم زخم و...، براي همين مطلباشون رمز دار شده، وان يكاد نوشتن، يا از اين چشماي آبي گذاشتن و... خلاصه كلي اقدامات ايمني! ديدم حق دارن طفلي ها! خوب ميترسن ديگه! براي همين بنظرم اومد يه پيشنهاد بدم هركي دوست داشت اجرا كنه، يا تو وبلاگ خودش اين پيشنهاد رو بذاره تا بقيه هم ببينن،   پيشنهاد ميكنم براي هر وبلاگي كه داريم نظر ميدي...
19 ارديبهشت 1391

میم مثل معلم!

سلام به همه! بابایی میگه دخترم یه معلم مثل من شاید تو هفته ٢٤ ساعت برای معلمی وقت بذاره عید و تابستون و ... هم کلی تعطیلات داره! ولی یه معلم مثل مامانی تو از لحظه تولدت هر روز ٢٤ ساعت برای پرورش تو وقت میذاره تازه تو عید و تابستون و ... هم کارش تعطیل نمیشه! روز معلم رو باید به همه مامانی هایی تبریک بگی که دلسوزترین معلم همیشگی نی نی هاشون هستن!  بدون اینکه تو روز معلم کسی ازشون تقدیر کنه!
13 ارديبهشت 1391

حالا معلما.. آ... آ... !

سلام به همه! امروز از وقتي كه به ماماني زنگ زدن و براي مراسم روز معلم دعوتش كردن، ماماني خيلي خوشحال شد! آخه گفته بودن تو مراسم قراره يه كارت هديه بدن كه ماماني عاشقشه! خلاصه عصر منو ماماني و بابايي رفتيم مراسم، همونجا دم در سالن كه ماماني هديه شو گرفت، من شروع كردم به گريه و جيغ و فرياد كه اون آقاي مسؤول مراسم بهمون گفت، خوب شما بخاطر بچه بهتره بريد، هديه تون رو هم كه گرفتيد! ماماني و بابايي خجالت زده از رفتار هوشمندانه من بدون شركت در مراسم، هديه رو گرفتن و برگشتيم خونه! امروزم براي خودش روزي بود، منم روز معلم رو به همه معلماي گل ني ني وبلاگي و غير ني ني وبلاگي تبريك ميگم!
11 ارديبهشت 1391

آ.... آ.... !

سلام به همه! ديروز جاتون سبز براي اولين بار رفتم يه عروسي! عروسي يكي از دوستاي قديمي و همكار فعلي ماماني! عروسي كه چه عرض كنم، عروس و دوماد بعد از 5-6سال زندگي مشترك تو خوابگاه متأهلي دانشگاه!!! براي اينكه آرزو به دل نمونن، ديروز جشن گرفته بودن! خلاصه كلي كيف كردم! از برنامه هاي نور پردازي كه من عاشقشم گرفته تا حركات موزون آدما كه براي خودش داستاني بود! من مونده بودم اينا چرا اينجوري ميكنن؟! اين حركات چي بودن؟! از وقتي هم اومديم خونه، ماماني گير داده، هي ميگه: حالا جنوبيا آ..آ! شماليا آ..آ! آذريا آ..آ! شيرازيا آ..آ! حالا  ... ميگم آخه ماماني من تا حالا از اين چيزا نديده بودم، ذوق زده شده بودم! ولي اين آدم بزرگا واقعا ...! ...
9 ارديبهشت 1391